Saturday, April 26, 2014

خ ق

خ از سر خستگى در مى رود. ستگى. لق لق مى زند. تق مى زند بر در كوچه. كوچه درش به خيابان باز مى شود. ته كوچه هـ ، هـا ، هواى تازه است. تازه بوى بربرى مى دهد. خشكيده لاى پارچه. كپك زده. كپك زده و ولو روى مبل جلوى تلويزيون. فيلم عشقى. عشق اندازه. عشق قد شوهر. قد قد قد. ق از گلويم مى جهد. گلو خشك و چغر. درد گلو. گلوى درد. گلوى عشق. گلوى قربانى. 
خستگى ناله مى كند. پاهايش را باز مى كند. دستهايش را دور گلويم فشار مى دهد. درد گلو اوغ مى زند. هولم مى دهد روى مبل. بهم تجاوز مى كند. روسرى را دور گلويم گره مى زند. گره درد مى شود. خستگى مى گريد و بغلم مى كند. درجا هم تلف مى شود. 
درب كوچه باز مى شود. كوچه كه در ندارد. باز مى شود و هواى تازه مى آيد. تب مى رود و هذيان مى ماند. تلويزيون خاموش مى شود. فيلم عشقى سكسى مى شود و عاشقى اندازه وسعت سينه مى شود. بالا مى رويم. بالا و بالاتر. قلب مى شويم. قرمز خونى. سياهِ رگى. سياهِ رگ رگى با رگه هاى قرمز. با رگهاى پر از خون. مى چسبيم به هم كامل مى شويم جسم و روح و گلو درد و خستگى. با شوهر. با بعد از ظهر شنبه. با پتو و روسرى و قرصِ دوتا روز دوتا شب. دوتا سفيد.  دوتا نارنجى.  دوتا بيضى دوتا گرد. دوتا من دوتا تو.. 

Nas
Apr 2014

Wednesday, April 23, 2014

مادرم

روزهايى بودند كه مادرم خوابش مى برد
روزهايى كه برف بى صدا مى باريد و شب را خصوصى من مى كرد
مادرم كجاست؟
مادرم چيست حالا؟ 
مادرم سپيده دم است
آفتاب گرم بعد از باران است
مادرم اين رنگين كمان است كه از نولامارا برمى خيزد و در تهران فرود ميايد
مادرم مى خوابد لا به لاى هواى شهرى كه نبضش تند تند مى تپد
شهرى كه خودزنى كرده و خونش مى جهد
مادرم مى خوابد و صداى نفسهايش لاى بادهاى زمستانى بالاى شهر مى چرخد
از روى درياها و خشكيها رد مى شود واين سوى كره زمين روى اشعه داغ آفتاب تابستان سر مى خورد، از ميان پنجره عبور مى كند و روى بشقابهاى شسته شده مى افتد
شب ترس ندارد
شب خواب من است و من خواب شب
مادرم بيدار است
خيره به نفس من كه نور مى شود و كف آشپزخانه اش مى نشيند

يكى دو سال پيش (٢٠١٢حدودا)
Nas

Saturday, March 8, 2014

مرگ

بيا از خودت بيرون. از حجم اسيدى درونت كه مى خوردت و حل مى كندت در سوختگى تاريخى اش. بيرونت مچاله مى شود و به درونت فرو مى رود و از تو له مى شود.  اين اشكهايى كه اينطور مى سوزاند همان اسيد سياه كهنه است. تنت را از داخلت بيرون بكش. 

[مرگم دارد با من پير مى شود. آن شب كه در راهروي بيمارستان پاي برهنه دويدم تا دستشويى، روى زمين نشستم و گريه كردم، مرگم جوان بود و زيبا. پوست مرگم چه لطيف بود. خودش چه دست يافتنى و سبك.] 

مرگم مرد قبل از خودم...

Thursday, February 6, 2014

سرت به كار خودت باشد
سرت با تنت يكجا باشد
سرت مى رود
تنت تنها مى شود
سرت گم مى شود ...

مرد سياه سياه است
تنش سياه مات، سايه اش شفاف
پشتش پر از سفيد
تنش آهسته شفاف مى شود
شفاف تر از سايه اش تا حل مى شوند در سفيد ..

سرت سفيد است
دستهاى مرد سياه
سرت مات است
دستهاى مرد شفاف
دستها فاصله بين كدر و شفاف را طى مى كنند
دستها آب مى شوند و از كنار گردنت روى بينهايت فقدان تنت مى ريزند
تنت گم شده و سرت هاج و واج
مى خواهد به كار خودت باشد
مى خواهد روى تنت باشد
مى خواهد ديگر گم نشود
Feb 2014
Nas 


 

Friday, January 24, 2014

بگوييم

ببين چشمهايمان دو حفره خالى
و زبانت گره خورده به لكنت تاريخى اش
من هم با دستهايم درازتر از پاهايت و بى حس تر از دندان شكسته مان
منتظر كه اين چند ثانيه هم بگذرد به خير
كه نفسم سر جايت برگردد
دستهايت بيدار شوند
پاهايم راست 
و يك دقيقه ديگر هم بگذرد تا زنده بمانم 
[مطمئن شوم كه زنده مانده اى]
و شايد چند ثانيه احمق نباشم
بلكه اين هيچ و همه چيز هميشگى ات پر شود از خاليهاى بى رنگم
من هم شايد كمى استراحت كنم
درآنجا كه به دنيا آمدم
در آنجا كه بزرگ شدى
درآنجا كه مردم...
و حالا وقتش است كه داستان را به همه بگويى
داستانى كه قرنهاست به هيچكس نگفته بودى

Nas
21/01/2014

Monday, December 9, 2013

برو

يك روز مى گذرد
دو روز مى گذرد
سه روز و سه هفته و شش روز مى گذرد
كمتر مى شود
گاهتر مى شود
پايين و بالا و پايين مى رود
آرام ولم مى كند
باز مى گيردم
پروانه هاى شكمم كمتر بال مى زنند
مى ميرند و هنوز وقت هست تا پيله بتنند و كرم شوند و پروانه و بال بال
قلبم كمى آرامتر مى زند
تا اينكه ببينم
نبينم تا نشوم
نشوم تا يادم برود
بروم تا ديگر نيايم
نيايد 
نياييم 
باهم نباشيم
تا اينكه با هم باشيم و همه چيز آرام بشود
عادى بشود
تكرارى بشود
نو بشود
نباشد
ولم كند بروم پى كارم
بروم زير آفتاب آبجويم را بنوشم
فكرنكنم به هـيچ چيز
نبينم
ولم كند 
ولم كند
ولم كرده است

Dec 2013
Nas 

Sunday, September 22, 2013

Empyrium

زن روى نيمكت حك شد. 
شال گردنش بافته از جمجمه هاى صورتى
[متاسفم اردك زيبا كه چيزى ندارم بدهم بخورى. من فقط يك دفتر دارم و يك خودكار كه نمى نويسد.]
زن از طوفان ديروز جان سالم به در ...
[زير طوفان وحشى زمستان رانندگى مى كردم. باران و موسيقى زيباى امپايريوم؛ ماليخولياى دلچسبى تمام ماشينم را گرفته بود. تا رسيدم به اقيانوس..]
از سكوت بعد از ظهر فقط آفتاب مانده است و اين نيمكت. زن روى فواره بزرگ وسط درياچه معلق است. فواره بالا مى بردش، پايين مى آوردش، مى چرخاند و مى پيچاند. زن خيس مى شود. با مرغابيها پرهايش را مى تكاند. قطره هاى آب نگين نگين به صورتش مى خورند. روى لباسش مى پاشند. به پوستش مى رسند. از پوستش رد مى شوند. به آن سمتى مى رسند كه آفتاب و نيمكت تمام بعد از ظهر آن روز را فرا گرفته بود و زن روى نيمكت حك شده بود، سايه آفتاب روى دستش خال خالى، به انتظار شب و صاعقه وباران و نهايت. 

July 2013

Monday, August 26, 2013

بچه و مرگ و آب بازى

بچه كفنش را دورش پيچيد
تق گريه اش در آمد
كله عروسكش قل خورد تا زير پاى مردى
مرد روي مادر افتاد
مادر مرد
كله بزرگ شد
از سر بچه بزرگتر
از سر مادر بزرگتر
حتا از سر پدربزرگ هم بزرگتر
كله خنديد و عروسك انگشت بچه را گرفت
كفن بچه را روي شانه هايش پيچيد تا سرما نخورد
بچه پا شد خنديد و دويد
دست عروسك را گرفت و دوتايي چرخيدند
[عروسك قشنگ من كفن پوشيده]
بچه با روحش آب بازي كرد
[يه روز مامان رفته بازار..]
با جسمش طناب بازي
[قشنگتر از..]
بچه با مرگش دوست شد
عروسك با خونش
نفهميديم مرگ بزرگتر بود يا بچه يا عروسك
كنار آن ديوار خاكي همه هم قد بودند

٢٤ آگوست ٢.١٣

Thursday, May 10, 2012

باز هم پیش من آمده است
باز دارد بالا می‌‌آید
استخوانهای پاهایم را می‌‌گیرد 
می‌  پیچد و تا خودم بالا می‌‌ خزد
هم بد است هم خوب است
بد است چون من است
خوب است چون من است
من از من بالا می‌‌ رود
منی که حتا نمی‌‌ تواند
انقدر ابله و خودسر است که داد می‌‌ زند نمی‌‌تواند
کودکی یادش است
کودکی نمی‌‌ خواهد
کودک نمی‌‌ خواهد
انقدر فشارم می‌‌ دهد که استخوانهایم ترک می‌‌ خورند
غده‌های سینه‌ام منقبض می‌‌ شوند
هر چیز سفتی را سر راهش می‌شکند، هر چیز نرمی را سفت می‌‌ چلاند
من دارد به خودم می‌‌رسد
به جایی‌ که نباید
به جایی‌ که کسی‌ نیست و زندگی‌ آرام تر است اگر کسی‌ آنجا نباشد
پنجره‌ها را باز می‌‌ کنم
نفس عمیق می‌‌ کشم
چای می‌‌نوشم
شاید برود
نمی‌  رود
اینجا به دنیا آوردمش
اینجا پا گرفته
اینجا خانه نشین می‌‌ شود
 ... بهتر است کمی‌ دراز بکشیم

 می ۲۰۱۲ ، پرت 

Tuesday, July 5, 2011

سمت خاکستری زندگی

سمت خاکستری زندگی کورونا ، شکمِ گنده چرب و چیلیِ رو به قبله ، به سمت پنجره، کمی متمایل به راست. همیشه کمی متمایل به راست.

سمت خاکستری زندگی به کورونا یک دفتر سیاه داد. کورونا دفتر سیاه را باز کرد (کاغذهای شطرنجی زرد شده). با خودکار سیاه در صفحه اول نوشت:

...

[چیزی دربارۀ مرکبی که می ریزه رو چیزی و چیزی دیگه که گم میشه لای اَشکال اتفاقی مرکب و چیزی که این وسط نشون میده و نمیده که کورونا عاشق کسیه] *

سمت خاکستری زندگی یا روی قلب می نشیند یا پردۀ بکارت. کورونا پردۀ بکارتش را دید، خودکار مشکی را برداشت و روی آن نوشت:

...

[چیزی درباره خستگی ، چیزی تو مایۀ خفگی، دور و بر این حالت که توهمی خلق شده و کورونا نمی خواد و می خواد کسی بفهمه و یه جورایی این وسطها می چپونه یه جمله ، دو کلمه ، سه خط در مورد چیزی که نشون می ده و نمی ده که کورونا عاشق کِسیه]

سمت خاکستری کورونا موسیقیش در دهۀ نود ساخته شده است. ملودیهایی برای کورونا همیشگی. کورونا روی تختش دراز می کشد. سیگارش از پنجره آویزان می شود تا به برفهای زمستان برسد. هوا که خشک می شود موسیقی بلند می شود. چشمها بسته ، نشئه ، قراضه و افسرده ، کورونا می شنود:

...

[چیزی دربارۀ اشتیاق ابلهانه ، کودن ، خجالت آور ، آبرو ریز، مردی با پشم انبوه ، زنی با شُرت چهارخونه ، چیزی برای دفتر سیاه ، تنهایی ، و دری که بسته شده به روی چیزی و فحشی که داده شده به کسی و نفرت کسی از چیزی و آوایی که گویا نشون میده و نمیده که کورونا عاشق کسیه]

سمت سیاه خاکستری زندگی : سمت سیاه خاکستری زندگی بدجنس نیست و کورونا را اذیت نمی کند و کورونا را خجالت نمی دهد. واقعیت این است که کورونا از دو سمته بودن زندگی گله ای ندارد.

*شروع همه چیز

Wednesday, May 25, 2011

no title

کوچک می خوابد روی تختِ فنری حوله ای صورتی

نورِ کمِ آباژور، لیوانِ آب و آسپیرینِ صورتی

شام کبابِ برگ - که جویده وتفاله آن را تف کرده - با سوپِ سبزِ تره فرنگی

خواب خوابِ قبر شکافته و دستِ کودکِ تی شرتِ آبی پوش از آن بیرون زده

[همان کودکِ بی تربیت ِنکبت. چه خوب که مُرد، اما کاش دستش از قبر بیرون نبود]

کاش همه دختر بودند، کاش همه زن بودند، کاش همه پیرزن بودند

نی نی ها بدند و آقاها سیاه

کُرک روی پاهایش سیخ می شوند ، هیچکس بهش نمی گوید این زوزه باد است و کابوسِ امشب این صداست : خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است...

نی نی ها بدند و آقاها سیاه

کاش همه دختر بودند، کاش همه زن بودند، کاش همه پیرزن بودند...

Wednesday, August 25, 2010

خدیجه

خدیجه می گوید اسمش خدیجه است
می گوید 20 سالش است و شوهر دارد
می گوید: آن زنها همه تورا مسخره می کنند
وقتی داشتی دست و پایت را آن طور تکان می دادی
آن زنها در گوش هم می گفتند دیوانه است طفلکی
خدیجه خیلی ریز است با چشمهای خیلی درشت
خیلی کوتاه است با موهای خیلی بلند
سیگار می کشد
چادر می گذارد
دوست پسر دارد
از زیر و لا به لای ماشینها رد می شود، از دستهای گچ گرفته پسرها سیگار و دوزاری می قاپد
یک روز می گوید: عصبانی شدم با مشت کوبیدم روی میز
شیشه میز خورد شد دستمو جر و واجر کرد
فردا می گوید: رفتم رو نوردوون قوریو از بالای کمد بردارم
اقتادم قوری شکست
دستم جر خورد
خدیجه از آنهاییست که وقتی از درد گریه می کنند تمام صورتشان خیس می شود
اما چشمها و نوک بینیشان سرخ نمی شود
انگار یک مشت آب پاشیده اند به پهنای صورت کوچکش
خدیجه به جای چادر کهنه و رنگ و رو رفته مادرش
پشت دفترچه بیمه تامین اجتماعی خواهرش قایم شده
اسم خواهرش خدیجه است
خدیجه می گوید : همه منو سارا صدا می کنن
یواشکی در گوش من می گوید:20 سالم نیست 15 سالمه شوورم نکردم
ریز می خندد و می جهد
کوچک و چابک در راهروها ناپدید می شود
قصه خدیجه دلم را پاره می کند مثل دست راست خدیجه
آخرش چه شد؟ مادرش زنگ زد گفت: خانم خدیجه با شماست؟ گفت با شما رفته بیرون هنوز بر نگشته
کجا پیداش کنم؟ خانم این دختر دستش خوب نشد که نشد
همینطور کج و آویزون مونده
نمی دونم چه خاکی به سرم کنم
.
.
.
و مادرش گریه کرد
خدیجه حالا کجاست؟
شاید در کوچه پس کوچه های کمال آباد کرج با همان دست کج و چادر بی رنگ و رو از دست پسرها سیگار و دوزاری می قاپد تا از سر کوچه به دوست پسرش تلفن کند
شهریور 1389

Wednesday, May 26, 2010

Tuesday, February 16, 2010

الکی

روی ایوان خانه بتونی نشسته است
گلها و حوضچه ها روی پرچینها و گاه روی پیشانی اش می چرخند و ناز می کنند
دخترش صورتش را میان دو سینه او فرو برده، خمار چرت نوزادی اش ، بینی اش را به او می مالد
دخترش آنجا بود وقتی آفتاب سفید نیمکره شمالی از دو قاره گذشت و از سوراخ پرده توری اتاق، خودش را روی دفترهای شعرش انداخت
دخترش آنجا بود وقتی که دفترهای شعرش روزی روزگاری ناغافل از روی میز بلند شدند و بال زنان از پنجره بیرون پریدند
و دیگرراه برگشت را پیدا نکردند
دخترش آنجا بود وقتی صدای کوبیدن در اتاقش در آپارتمان پیچید
درگوش مادرش چرخید
گوشهای پدرش را زنگاند
دزدگیر ماشینهارا جیغاند
و رفت پشت در جبر آسمان کناردیگر فریادها
که دیگر بر نگردد که نگردد
می شد یک بوسه شود برود درگذشته ها
تنش را به دود گرم و نرم قلیان دوسیب بمالد
در خیابانها پرسه زند
روی صورت دخترش بنشیند که با چتر کوچکش می لولید در آسمان اول و
ول می گشت در آسمان هفتم
آن وقت می نشست روی لبهای کسانی که آن موقع لب داشتند
بوسه ای آغشته به
candy kiss
که احتمالا از بوسه های لای دفتر شعرهایش هم شیرین تر بود
گذشته می خنداندش
دخترش چرت کوتاهش تمام می شود

Sunday, January 31, 2010

Sorry seems to be the hardest word…



رنج کودکی ما پیچهای چالوس را صدا می کند
پژوی سفید دنده کنار فرمانمان از آسمان آبی ابری می گیرد تا پیاده شویم روی کوهها، با درختها تاج شاه بکاریم
تنمان درد رامسر
جیرجیرکهای مرده کنار بشقاب چلوکباب در باغچه با صفا
آقا جون در سکوت دوغ می نوشد از تنگ گلی] بازی]
بازی با بره های سفید و گربه های سبز
بازی با اولد سانگ
وزخم گرد زانویم که کیف می کند از چغری در همان روزهای اول بهار
.
.
.

تونلهای چالوس را می شمارم
کاجهای کوه مادرم را می شمارم
ساعتهای توقف در کندوان را می شمارم
گریه هایم را ، اضطرابم را، سکوت بین خرو پفهای پدرم را می شمارم
هر جرعه این هوای خیس و چموش را – که باد می دهد مجراهای بینی ام را – می شمارم
تنها شدنم را در بهار تابستان پاییز زمستان ، فروردین تیر مهر دی ، اردیبهشت مرداد آبان بهمن.. می شمارم
.
.
.
امروز تکراری می گویم
تکراری در کوچه های این بهشت تکراری قدم می زنم
تکراری قلبم هوس رامسر و کوی پونه می کند و آهنگهای گریه دار کاست تویوتا ی کورونای نقره ای
و تکراری تنها شدنم را در بهار تابستان پاییز زمستان ، آوریل ژوئن نوامبر ژانویه ، می ژولی فوریه.. می شمارم


بهمن 1388
Perth

Sunday, January 17, 2010

امان از قصه‌های دراز و کوتاه، بد و خوب شهر ما


اینجا شهرها کنار هم خوابیده اند، دستها روی سینه، پاها دراز، تفها آویزان
تصویری دارم از مرکز ثقل این شهرها که صبح‌هایش بوی کله پاچه می‌‌دهد
و چربی‌ این بوست که مرا یاد روایاتی از این شهر می‌‌اندازد
خدا را شکر که کلّه‌ام از مفهومهای گنده خالی‌ شده است
شاید اثر شیشلیک چاق و چله‌ای است که تن‌ لشش را چسبانده به دیواره شکمم
شهر عصبانی، شهر مردهای کلفت
شهر دختران جوان و زیبا که با تنهای سفید و سینه‌های بریده روی تختهای بیمارستانها دراز کشیده اند و از پنجره به بیرون خیره شده اند
خیره به بوی کله پاچه که در سرد صبح زمستان مظلوم ۱۳۸۸ می‌‌پیچد و بالا می‌‌رود و تمام کودکی ما را با خودش می‌‌برد
از دنیایی‌ که دیگر وجود ندارد
به دنیاهایی که هرگز وجود نخواهند داشت
دیگر قلبم از این شهر گرفت و سیاه و پاره شد
قصه‌اش را برای وقتی‌ دیگر می‌‌گذارم
شوخی‌ نمی‌‌کنم
برای وقتی‌ که دور می‌‌شوم انقدر دور
حتا به اندازه نصف کره زمین
و زیرش می‌‌نویسم
تهران، دی‌ ۱۳۸۸

Friday, December 18, 2009

از ایران، از استرالیا، از جهان، از آسمان، یکی‌ مرا می‌‌نویسد

من امروز خیلی‌ کوچکم، صورتم سرخ و داغ؛ شاهزاد گم شده‌ای‌ام در همهمه‌های نا‌ آشنای این سالها و این ماهها

دور سرم می‌‌چرخد - تحولات اخیر، تحولات اخیر

[کوتاهم، شیرینم، تنم همیشه داغ است و درد خیلی‌ راحت اعصاب حسی‌ام را انگولک می‌‌کند]

در شیدایی بچه وار گه‌ گدارم، هیکل در مضیقه‌ام پاورچین پاورچین بخار می‌‌شود، آب می‌‌روم

خونی روی تنم می‌‌ریزد که جوان است و بوی تعفن نمی‌‌دهد

رقیق است و صدا دارد، جیغ می‌‌زند، جیغش در گذشته و حال گم می‌‌شود

خون با صدای سوزناکی آواز می‌‌خواند و جاری می‌‌شود و من با آوازش پیر می‌‌شوم

* * *

من پیرمردی سفالینم

قرنهاست که ادرارم از کنترلم خارج است

اساس و شالوده وجودم از ادرار خیس و ولرم است

یکی‌ از چشمانم شکسته است

روی تنم کاشیهای آبی‌ تا عرش بالا می‌‌روند تا به خدا نامی‌ برسند

پوستم اما اخرایی و چروک است

فرسودگی کارم است اما حالا به گمانم وقتش است

دستهایم را با زحمت و مشقّت بالا می‌‌برم

شاهان دلاورم سوار بر اسبهایشان از روی دستانم سقوط می‌‌کنند

روی شانه‌ هایم، روی شکمم، توی دهانم می‌‌ریزند

آرام و بی‌ صدا، معمارها گنبدهایم را رها می‌‌کنند..


* * *

نادر آمده است امروز. پا بر سر و جان و چشمم می‌‌گذرد

چادر مرصع نشانش تنم را سوزن دوزی، از خواب زمستانی بیدارم می‌‌کند

اینجا، آنجا، هزاران سرباز و اسب و چادر و زنان حرمسرا زنجیروار نشسته اند

مرد من نادر قلی در یک دست تبرزین، در دست دیگرش خاکم را، گوشتم را در مشت خویش می‌‌فشارد

لبهایش را روی گردنم می‌‌ساید، نفس آتشین و پر از شهوتش را لای موهایم ول می‌‌دهد

پنجه‌هایم غوطه ور می شوند در پهلوهایش؛

مرا می‌‌چسباند به خودش، می‌‌لغزاند، می‌‌لرزاند، می‌‌سوزاند، طاقتم طاق می‌‌شود، فریاد می‌‌زنم: توپاز خان آمدی! استحقاقت را دارم

فریادم سر به فلک می‌‌کشد، بزرگ می‌‌شوم، بالا می‌‌روم، اوج می‌‌گیرم، در حد اکثرم جشنی برایم می‌‌گیرند، فرشته‌ها و شیاطین نامم را در گوش هم زمزمه می‌‌کنند

انسانها و اجنه در جا به جایم به بوس و کنار می‌‌نشینند

از خون سربازان شجاعم سیراب می‌‌شوم و رقص کنان، چرخ زنان، جیغ کنان، کباب بره در دهان سرورم می‌‌گذارم

تنم را گستردی ‌ای نادر، فرش شدم فراخ و فخر انگیز، فربه و فریبنده، فردا فردا فردا، هر روز برایت جشن می‌‌گیرم، روی تخم چشمم می‌‌گذارمت، رانهایت را، شانه‌‌های فراخت را شب به شب می‌‌مالم و انگورهای شیرینم را حبه حبه از دهانم در دهانت می‌‌گذارم. فرشی هستم ابریشمین که هر قدمت را حک می‌‌کنم بر زمینه ام، قاب طلا می‌‌گیرم و پوست تاریخ بر آن‌ می‌‌کشم

* * *

شاعرانم ردیف صف کشیده اند

نامهایشان را از شعرهایشان بیشتر دوست دارم

صائب تبریزی، دهقان سامانی، قصاب کاشانی، ذوقی اردستانی، فیاض لاهیجی، حافظ شیرازی... همه‌شان مرده اند

اما اسمهایشان لای تقویمها پچ پچ می‌‌کنند

من اما کارم از این حرفها گذشته است

می‌ نالم:

من کجا و دست گل چیدن کجا ‌ای باغبان

ناله بلبل مرا اینجا به زور آورده است

هیکل چاق و سنگینم را تکانی می‌‌دهم

روی تنم را جرم کلفت تاریخ گرفته، دیگر خودم را نمی‌‌بینم

میان مردی و زنی‌ گیر کرده ام

همه اعضا را دارم همه خشک و بی‌ حاصل

رغبتی به روییدن ندارم

کسانی‌ خودشان را به من می‌‌مالند اما نه با طیب خاطر که از سر دلسوزی

کسانی‌ فریاد می‌‌زنند: تو می‌‌ارزی، تو عشقی‌، تو جانی، پشت و پناه مایی

می‌ میرند، می‌‌شکنند، از جای زخم ضعف می‌‌روند، از تل مرده‌ها بالا می‌‌روند، مویه می‌‌کنند و همانجا تلف می‌‌شوند

من اما هیکل مهیب و خسته‌ام را تکان نمی‌‌دهم

نمی‌ توانم، نمی‌‌دانم خاکم یا خاکستر، انسانم یا خدا

فریاد می‌‌زنم من کیستم؟ خانه به دوشانی می‌‌آیند که زبانشان را نمی‌‌دانم

با هر دو چشم شکسته‌ام دنبال هوای سرخ و سیاه می‌‌گردم

حافظه‌ام پس می‌‌رود

از گوشهایم آب می‌‌ریزد، صوت می‌‌ریزد، پنج حرف متوالی‌: ت...ا...ر...ی...خ

تنم می‌‌لرزد، اگر کسی‌ مرا نشنود؟ اگر یادم نیاید؟ اگر صدایم...؟ زنی‌ از دور به من خیره شده است

با چادر و روبنده سیاه

سوار بر اسبی سیاهتر از شیشه چشمانش

دستم را به سویش دراز می‌‌کنم

"خاتون من، به من بگو من که هستم؟"

صدایی نه از خاتون که از تمام کائنات، از دورتر، از همه جا، از ته همه جهانها و زمان‌ها مثل آبشار بر تنم جاری می‌‌شود: تو ایرانی، تو جانی

با ته مانده‌ام منعکس می‌‌شوم : من ایرانم، من ایرانم..

Wednesday, December 9, 2009

شعر پاتریوتیک من

وطنم را دوست ندارم

درختان و رودخانه‌ها و دریاها یش را دوست دارم

مردمش را دوست ندارم

چال روی لپ‌هایشان را وقتی‌ که می‌‌خندند و بوی پلو خورش پیچیده در روزگارشان را دوست دارم

وقتی‌ که ماهی‌‌ها توی تورها پهلو می‌‌زنند تا پوست آینه کاریشان یک لحظه در هوا برقی بزند که بتوانید بدون اینکه تصورش را کرده باشید در یک لحظه ناب، مرز بین روز و شب، فلس و ستاره را گم کنید

وطنم زیر پایم نمی‌‌تپد دیگر

ساکت است، سکوتی از عمق تاریخ

می‌ گویم می‌‌بینم می‌‌شنوم که تاریخ رگ‌هایم را گرم می‌‌کند

وطنم چاق و خوش اشتها می‌‌بلعد آن‌ مردم را با چال گونه هایشان، بوی نانها و خورش‌ها اما می‌‌ماند و می‌‌پیچد در تاریخ و یک صدای دوری خیال همه مان را راحت می‌‌کند: "این مایع قرمز که در کوچه‌هایش جاریست خون نیست، شراب ناب شیراز است"

دوستش ندارم

خدایم را از سر لج و لجبازی لای جنگلهای طاسش قا یم کرده و چکمه‌های گلی برادران سربازم را - که قرن‌ها استعاره‌ام ، شیره جانم، آب چشمم بودند- توی صورتم می‌‌کوبد

نور چراغ خانه شوهرم را در خانه‌های زشت خودش به قیمتهای کلان تقسیم کرده، ملا‌هایش میروند روغن تن مردم را میفروشند، مزد قرن‌ها پناهشان را می‌‌ستانند

دوستش ندارم

ملا‌هایش را دوست ندارم

شاهانش را که تاکسی‌ها هنوز و همیشه برایشان فاتحه میخوانند، دوست ندارم

ملا‌های من یک وجبند و عبایشان روی زمین می‌‌کشد، از توی شمعدانی‌ها بیرون می‌‌آیند و قطار قطار صف می‌‌کشند، کتاب به دست با اخم کوچک جبینشان

ملاها‌های من نصر الدینند، نصر دینند، پیروزی مخوف دین

گول زنانگی وطنم را نخورید

نه اینکه بگویم فاحشه است اما کم کم زنیست با بساط مردانگی که زنده و سرحال خودش را زیر پایم به موش مردگی زده است

زمستانش اینجاست

زمستانی که دوستش ندارم

که با برفش، شهوت فساد انگیز تنم را خیس و آسمان را خشکتر و خشکتر می‌‌کند

بهش بگویید وطن بهارم است

سبزی سبزه زارم است

بهش بگویید دوستش ندارم

و قلبم را هرگز و هرگز دستش نمیگذارم

بهش بگویید ناکس پس بده به من زنانت را

پس بده به من زنانگی‌ام را

پس بده به من زمانم را ، زمانم را، زمانم را، زمانم را، زمانم را، زمانم را

Saturday, November 28, 2009

سلامان و ابسال


بوي حموم مياد ؛

حمومي كه لختهاي سياه و سفيد دستهاي همو بالا مي برن

حمومي كه پشگل الاغا بوي خوب ميده ،‌صابونها چربي تن حسيني راد

من پشگلا رو با لذت ميمالم به تنم و روي شن و علف شور دراز مي كشم

و پر آفتاب مي شم ؛

ابسال منتظرمه ما در جزيره بهشتي مشغول استراحتيم

من دمر شده ام و علفهارو مي جوم ؛

ابسال تن بي موشو پوشونده كه با لباس بميره

من با بيكيني ، پهلوهام از علف خيس درد گرفته؛

آسمان طرفدار من است ؛

ابسال مي خواد ذره و ناپديد بشه ،‌من مانع نيستم.

ابسال فقط يه بارمنو ببوس خوشم مياد بوي نون و پهن ميدي

بعد غيب شو برو روي درخت واسه هميشه اونجا بمون

من روي درخت مينويسم " سلامان "

ديگر پهني وجود ندارد اما شنها هنوز هستند شنهاي آفريقايي...

يوسف من ابروهايت را به من بده ، آخر من به تو نياز دارم. تو جواني و خوشگل و مهربان؛ تو آرايشم ميكني هر جور كه خودت خوشت مي آيد، ‌بنفش و آبي و كاهويي. بهم تنفس مصنوعي بده، من غرق شده بودم در صندليهاي به هم چسبيده،‌ ديجيتال ، ديجيتال ، ديجيتال


1380

Thursday, November 26, 2009

اروتیکا

.. مهرداد خوابیده است. من که نمیبینمش.به پهلو دراز کشیده ، چشمانش بسته، پلک‌هایش قلمبیده،انگشتانش را جمع کرده روی دهانش گذشته. هیچ ژستی انقدر زیبا، ساده و کوچک است؟ من هم هستم. اینجایم. کهنه و مچاله دنبال دفتر نارنجیم می‌گردم. دفتر سیاهم ، دفتر زرشکیم، دفتر آبیم...

" روی همان خط صاف زندگی‌ باشید. همانی که پدران و مادرانمان، معلمانمان، پادشاهانمان و ملا‌هایمان گفته اند: `ساف است این خط و فلان که بگیریش میرود تا می‌رسد به فولان بیر مکان ` اینجا همان جاست که به آن می‌گویند تصویر. تصویر هم چهارچوب دارد و چهارچوب هم تعریف و الخ. تصویرم را برمیدارم. ما سه دختریم، سه خواهر، سه کودک، سه ناهنجاری احتمالی‌ در جهانی‌ مشخص.روی تختهای خانه خاله دراز کشیده ایم. هر کدام یک مجله زن روز در دست به تاریخ روزها و ماه‌ها و سالهایی که هرگز وجود نداشتند یعنی‌ قبل از انقلاب ۱۳۵۷. اینجا عشق است و سکس و زیبایی‌ و اروتیکا و نه ایرانی‌ نه ایرانی‌ نه ایرانی‌.اینجا ویولت است، گل سرخی که می‌گویند در شوره زار رویید. من اینجا به دنیا می‌‌آیم. هفت سالگی بلوغ خودم را به چشم میبینم. در هشت سالگی بار شکمم را زمین میگذارم و در بیست و چهار سالگی فرزندم میمیرد. این گونه مفت و مجانی‌ داستان زندگیم را برایتان بازگو کردم.."

نکته پراکنی: از بس خوابی‌ که دیدم شیرین بود وقتی‌ بیدار شدم دو کیلو اضافه وزن داشتم.

اینجا مهرداد خوابیده است. بر تشک‌هایی‌ کلفت و نرم با روکش حوله‌ای صورتی‌. نماد حقیقی کشور آلمان. آلمان.. بوی شکلات در راه فرودگاه از کیف خاله...

پس کله مهرداد شبیه بازی‌های کودکی‌ام است. نه ترسم میدهد نه اضطراب. نه مرا به چالش میکشد نه ازم توقعی دارد. نمیدانم چیز به آن‌ پخی چطور مثل یک مایع خنک روی سطح پوستم میریزد، از آن‌ عبور می‌کند و تا ته جانم را خیس می‌کند. آیا خاصیت خواب است که جنس مواد را تغییر میدهد؟

حال این تصاویر همه با هم چسبیده اند به کودکی ام. به رنگ‌های اصلی‌ کیفم. کیف کولهٔ اصیل و بدیع آلمانی‌‌ام -بهتان میگویم چه رنگی‌ بود، بنفش سرمه‌ای صورتی‌ پررنگ و سبز کله غازی. جوری چسبیده که دارد کلافه‌ام می‌کند. اما قصد جدا کردنش را ندارم. حالا نه بیست و چهار ساله‌ام نه هفت هشت ساله. حالا کودک پیری هستم که هنوز دفترش را می‌‌خواهد. دفتر سیاهش، دفتر سرمه ایش، دفتر زرشکیش...

نکته پرانی آخر: از همه چیز سیر شده ام، به جز صبحانه و ناهار وشام و گاهی هم در وسط آنها میوه و شیرینی‌ و شربت و بستنی و شکلات